باز پاییز؛ پادشاه فصل ها.
کاش می دانست چقدر دلتنگش شده بودم، او می آید و باز دلم می گیرد،
باز لذت لرزیدن تا صبح روی بام شهر، آن هم وقتی همه خوابند، باز اختلاط اشک و باران.
ساعت روی دو و نیم بامداد مانده و عقربه هایش بس بی رمق درجا می زنند. دلم گرفته و ساعتی است قلم بدست نشسته و منتظر واکنشی هستم. لیک خبری نیست و این بی خبری، بد آزارم می دهد.
کاش یک نفر بود که دوستم داشت، که دوستش داشتم.
و همین را برای همیشه می گفت، و همین را برای همیشه می گفتم. (متن: لاادری)
درباره این سایت